پزشک را طبیب گویند؛ زیرا...
واژه ي طب به معناي وفق و مدارا در کار و لطف ورزيدن است (طريحي، مجمع البحرین، ج2، ص108) و طبيب را از آن رو طبيب ناميده اند که با مدارا و با تدبير لطيف خود، اندوه را از دل مي گيرد. از امام صادق(عليه السلام) روايت شده که فرمودند: «کان يسمي الطبيب المعالج فقال موسي بن عمران يا ربت ممن الداء قال مني قال فممن الدواء قال مني قال فما يصنع الناس بالمعاج قال يطيب بذلک انفسهم فسمي الطبيب لذلک» (مجلسي، بحارالانوار، بیروت، جلد59، ص62)؛ موسي بن عمران به خدا عرض کرد: خداوندا! درد از کيست؟ فرمود: از من عرض کرد: دوا از کيست؟ فرمود: از من. عرض کرد: پس بندگان تو با معالجه چه کار دارند؟ فرمود: به وسيله ي آنها دلهاي بيماران را پاکيزه و خرسند مي سازد و به همين خاطر معالج را طبيب ناميدند.
در این روایت شریف پزشکان را زداینده اندوه دل مریضان و برطرف کننده اضطراب و ناراحتی ناشی از مریضی و درد و ابتلا معرفی می فرماید. پزشک باید در رفع نیاز روحي بيماران و ايجاد آرامش و اطمينان در ايشان تلاش نماید و عبارات محبت آميز و تسکين دهنده استفاده کند و پيگيري کار بيمار را با صبر و حوصله انجام دهد. يأس و نااميدي موجب تشديد بيماري است و بيشتر از بيماري براي بيمار رنج آور است. امام علي(عليه السلام) فرمود: «اعظم البلاء انقطاء الرجاء» (آمدي، غرر الحکم و درر الکلم، حکمت 1323)؛ سخت ترين بلا، گسستن اميد است. گاه نااميدي، سبب مرگ بيماري مي شود؛ چنانکه امام علي(عليه السلام) فرمودند: «قَتَلَ القنوط صاحبه» (آمدی، همان، 1331)؛ نااميدي صاحبش را می کشد.
ای عزیز فاطمه علیهما السلام اگر نظرت برنگردد...
شیخ مفید از غفاری نقل می کند که مردی از خاندان ابی رافع که آزاد کرده پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) بود از من طلبی داشت و برای مطالبه آن اصرار می نمود، من که قضیه را چنین دیدم، پس از خواندن نماز صبح در مسجد پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به طرف حضرت رضا (علیه السلام) به راه افتادم، چون نزدیک منزلش رسیدم آن حضرت را که بر الاغی سوار بودند و ردایی در بر داشت و در حال بیرون آمدن از خانه بیرون آمدن از خانه مشاهده کردم، چون چشمم به حضرت افتاد برای اظهار حاجت خود شرم کردم، وقتی امام نزدیک به من رسیدند ایستادند و نگاهی به من انداختند من به حضرت سلام کردم، در آن موقع ماه مبارک رمضان بود آنگاه عرض کردم فدایت شوم، فلان دوست شما را بر من حقی است و برای مطالبه آن مرا رسوا نموده است و من پیش خود گمان کردم که حضرت او را در مورد مطالبه طلبش از من مانع خواهد شد و به خدا سوگند که او چقدر از من طلب دارد و چیزی دیگری نگفتم.
امام (علیه السلام) فرمود: بنشینیم تا باز گردد من در حالی که روزه بودم در آنجا ماندم تا نماز مغرب را به جا آوردم و دل تنگ شدم و خواستم برگردم در این حال دیدم آن حضرت ظاهر شدند و مردم در اطرافشان بودند و سائلین هم بر سر راهش نشسته بودند و امام (علیه السلام) به آنها صدقه میداد تا اینکه از آنجا گذر کرد و داخل منزل خود شد و سپس بیرون آمد و مرا صدا زد و من برخواسته با او داخل خانه رفتم و با هم نشستیم و من شروع کردم از پسر مسیب فرماندار مدینه با او صحبت کردن و زیاد می شد که من درباره او با حضرت می کردم، چون از سخن فارغ شدم، حضرت فرمودند: گمان نمی کنم که افطار کرده باشی؟
گفتم: نه. پس حضرت دستور داد برای من غذا آوردند و به غلامش هم امر کرد که با من غذا بخورد، من و غلام از آن خوراک خوردیم و پس از فراغ از طعام فرمود: بالش را بلند کن و آنچه در زیر آن است بردار، من بالش را بلند کردم، دینارهایی از طلا دیدم، آنها را برداشتم و در کیسه خود گذاشتم، سپس حضرت دستور داد که چهار نفر از غلامانش برای رسانیدن من به خانه ام همراه من باشند، گفتم فدایت شوم مأمورین شبانه پسر مسیب در راه ها هستند و من دوست ندارم که آنها مرا با غلامان شما ببینند، حضرت فرمودند: راست گفتی خدا به راه راست هدایتت کند و به آنان دستور داد که همراه من باشند تا هر کجا که من گفتم برگرداندم و به خانه خود رفتم و چراغ خواستم به دینارها نگاه کردم دینارها 48 عدد بود در حالیکه طلب آن شخصی از من 28 دینار بود و در میان آنها دیناری بود که درخشندگی آشکاری داشت وتلألو آن مرا خوش آمد، چون آن را نزدیک چراغ بردم دیدم به خط روشن و آشکار نوشته شده است که طلب آن مرد از تو 28 دینار است و بقیه هم از آن تو باشد و به خدا قسم که من طلب او را دقیقا تعیین نکرده بودم. (الارشاد شیخ مفید: ج 2، باب 21)
در انتظار دیدار
عده ای از شیعیان در خراسان نزد امام رضا (علیه السلام) آمده بودند و از دربان اجازه ورود می خواستند، دربان برای آنها از آن حضرت اجازه می طلبید؛ ولی حضرت اجازه نمی دادند. آنها دو ماه پی در پی در هر روز دو بار و در کلّ60 بار به در خانه حضرت آمده و اجازه ورود طلبیدند و به دربان گفتند: به امام رضا (علیه السلام) بگو ما جمعی از شیعیان شما هستیم، وقتی دربان تقاضا و پیام آنها را به امام عرض کرد، امام فرمودند: من الان اشتغال دارم به آنها اجازه ورود نده. سرانجام آنها به دربان گفتند: از جانب ما به امام عرض کن، ما از شهرهای دور آمده ایم و مکرر اجازه خواسته ایم و جواب منفی دادهاید، دشمنان ما، ما را شماتت خواهند کرد، اگر بدون ملاقات با شما به وطن بازگردیم، نزد مردم، شرمنده و سرافکنده خواهیم شد.
دربان، پیام آنها را به امام ابلاغ کرد، امام (علیه السلام) فرمود: به آنها اجازه ورود بده. دربان به آنها اجازه داد، آنها به محضر آن حضرت رسیدند و پس از احوال پرسی عرض کردند: ای فرزند رسول خدا، چه شده که ما به این بی مهری جانکاه و خفت و خواری افتادهایم و پس از آن همه بی اعتنائی عدم اجازه شما، دیگر برای ما آبروئی نمانده علت چیست؟
امام رضا (علیه السلام) فرمودند: این آیه 30 شوری را بخوانید: «و ما اصابکم من مصیبه فبما کسبت أیدیکم و یعفو عن کثیر»؛ هر مصیبتی که به شما رسد به خاطر اعمالی است که انجام داده اید و بسیاری را نیز عفو می کند. من در مورد شما به پروردگار و به رسول خدا (علیه السلام) و امیرالمؤمنان و پدران پاکم پیروی کردم.
آنها عرض کردند: چرا نسبت به ما بی اعتنایی هستید؟ امام رضا (علیه السلام) فرمودند: به خاطر آنکه شما ادعا می کنید از شیعیان امیرالمؤمنان علی (علیه السلام) هستید، وای بر شما همانا شیعه علی (علیه السلام)، افردی مانند حسن و حسین (علیه السلام) و ابوذر و سلمان و مقداد و عمار و محمد بن ابوبکر بودند که هیچ گونه مخالفت با اوامر آن حضرت نمینمودند و هیچ گاه کاری که مورد نهی آنها بود انجام نمی دادند؛ ولی شما وقتی که می گویید ما شیعه علی (علیه السلام) هستیم در بیشتر اعمال، با دستورات آن حضرت مخالفت می نمایید و در انجام فرائض کوتاهی می نمایید و در رعایت حقوق برادران، سستی می کنید، آنجا که تقیه واجب است تقیه نمی کنید و آنجا حرام است تقیه می کنید. اگر شما به جای شیعه بگویید ما از دوستان اولیای خدا و دشمنان دشمنان آنها هستیم، شما را در این قول رد نمی کنم؛ ولی شما ادعای مقام ارجمند شیعه می کنید؛ اما ادعای شما با اعمال شما سازگار نیست، شما راه هلاکت را می پیمایید مگر اینکه با توبه و انابه، اعمال تباه شده گذشته را جبران کنید.
آنها گفتند: ما استغفار و توبه میکنیم و از این پس خود را به عنوان دوستان شما دشمن دشمنان شما، عنوان می نمائیم نه شیعه شما. امام رضا (علیه السلام) فرمودند: آفرین بر شما ای برادران و دوستان من. آنگاه امام (علیه السلام) از آنها احترام شایان کرد و آنها را نزد خود نشانید و سپس به دربان خود فرمود: چند با از ورود آنها جلوگیری کردی؟ او عرض کرد: 60 بار.
امام به او فرمود: شصت بار نزد آنها بیا و به آنها سلام کن و سلام مرا به آنها برسان، خداوند بخاطر استغفار و توبه، آنها را آمرزید و آنها و بستگان آنها را به خاطر دوستی شان با ما، مشمول کرامت و لطف خاص قرار داد و به آنها از غذاها و اموال به طور فراوان بهره مند ساز و گرفتاری آنها را بر طرف نما. (بحار الانوار، چاپ بیروت، ج 65، ص 158، 159)
برگزاری همایش ملی
مؤسسه آموزش عالی حوزوی فاطمیه کرمان
همـایـش ملـی روش پژوهشــی عـلامه طبـاطبـایی
را برگزار می نماید.
برای اطلاع بیشتر به سایت ذیل مراجعه فرمایید:
طاووس شیعه
سید بن طاووس، رحمة اللهعلیه، نامش «علی» ملقب به «رضى الدین» از علما و بزرگان جهان اسلام بوده و چون یكى از اجداد بزرگوارش جناب محمد بن اسحاق، بسیار زیبا و نیكو صورت بوده به «طاووس» نامیدند و فرزندانش به «ابن طاووس» معروف گردیدند.
سید بن طاووس، دوران كودكى را در زادگاهش شهرحله سپرى نمود و در دامان پر محبت و معنویت و روحانیت پدر رشد كرد، خود او مىفرماید: «من از اوان طفولیت در دامن جدم «ورام (1) » و پدرم كه گرایش به سوى خداوند، جل جلاله، داشتند نشو و نما نموده و تربیت یافتم در حالیكه نزد ایشان عزیز بودم.»
او با سیزده واسطه از طرف پدر با دومین پیشواى جهان اسلام، امام حسن مجتبى (علیه السلام) پیوند مىخورد از طرف مادر به سومین پیشواى جهان اسلام امام حسین(علیه السلام) مىرسد بدین جهت او را ملقب به «ذى الحسنین« نیز كردهاند و چون پدر سید بن طاووس، فرزند دخترى «شیخ طوسى»، نیز بوده درتالیفاتش از جناب شیخ طوسى، با كلمه «جدى» یاد مىكند.
وقتی مستنصربالله مقام «نقابت» یعنى رسیدگى به امور سادات را به او پیشنهاد كرد تا به این طریق با دستگاه حكومتى وقت مرتبط شود. سید این پیشنهاد خلیفه را نپذیرفت. وزیر خلیفه به ایشان گفت: این مقام ومنصب را قبول كن و به آنچه خداوند راضى است و مىپسندد عمل كن. و او در جواب فرمود: تو چرا در پست وزارتى كه دارى به آنچه پروردگارت را خشنود مىسازد عمل نمىكنى؟! اگر در این دستگاه چنین شیوهاى ممكن بود، تو به آن عمل مىكردى! مستنصر بالله گفت: تو با ما همكارى نمىكنى در حالىكه «سید مرتضى علم الهدى» و «سیدرضى» در حكومت وارد شدند و منصب و مقام پذیرفتند، آیا تو آنها را ستمگر مىدانى یا معذور مىشمارى؟ حتما و بدون تردید آنها را معذورمىدانى، پس تو هم مانند آنان معذور خواهىبود، داخل كار شو و مقام بپذیر. سید بن طاووس (رحمةاللهعلیه) گفت: آنان در روزگار آل بویه زندگىمىكردند كه ملوكى شیعى بودند و دربرابر خلفایى كه مخالف اعتقادشان بودند قرار داشتند. به این جهت ورود آنها در حكومتبا خشنودى و رضاى پروردگارشان همراه بود.
ابن طاووس صبح روز دوشنبه 5ذی القعده سال664 هجری ظاهراً در بغداد در گذشت و بنا به نوشته حوادث جامعه، جنازه او پیش از دفن به نجف اشرف انتقال دادهاند. وی از قبل کفن خود را تهیه کرده بود و در حج بیت الله لباس احرام خود نموده بود و آن را در کعبه معظمه و روضات مطهره حضرت رسالت(صلی الله علبیه و اله) و ائمه بقیع(علیهم السلام) و عراق متبرک و هر روز به آن می نگریست و آن را وسیله شفاعت آن بزرگواران قرار داده بود و فرموده: که چون مستحب است انسان در وقت حیات خویش بر کفن خود نظر افکند من نیز کفن خود را بیرون می آورم و بر آن نظر می افکنم و باز فرموده که: در اخبار دیدم که جناب محمد بن عثمان بن سعید بن عمروی و پدرش از سفرای مولای ما صاحب الزمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) بودند قبر خود را در ایام حیات خود محیا کرده بودند من نیز محل قبر خود را معین کردم و گفتم کسی آن را برای من حفر کند و قبر خود را در جوار جدم و مولایم علی(علیه السلام) قرار دادم در حالی که میهمان و پناهنده و وارد بر آن حضرت هستم به این امید که مانند دیگران مورد لطف و عنایتش قرار بگیرم و آن قبر را در پایین پای والدین خود قرار دادم تا اینکه خداوند مرا به خفض جناح از برای ایشان امر فرموده و مرا به نیکی و احسان به ایشان توصیه کرده است پس خواستم مادامی که در قبرم سرم در زیر پای ایشان باشد.
1) عالم بزرگوار جناب ورام بن ابى فراس، از بزرگان و علما جهان تشیع و صاحب كتاب معروف «مجموعه ورام« كه از نوادگان «مالك اشتر» مىباشد. (روضات الجنات، ج 4، ص 337)
امامزاده ای جلیل القدر در شهر کرمان
سید ابوالحسن محمد بن ابراهیم المجاب بن محمد العابدبن امام موسی کاظم علیه السلام ملقب به «شاهزاده محمد» از سادات بسیار جلیل القدر و جد سادات موسوی کرمان، شیراز، خوزستان، کربلا و کوفه که با دو واسطه به حضرت موسی بن جعفر (علیه السلام) می رسند.
محمد بن ابراهیم مجاب متولد کربلا و در سال 247هجری قمری به سیرجان و در سال 249هجری قمری با دعوت اهالی و علمای کرمان به این شهر هجرت نمود .ایشان پس از گذراندن بیش از 50سال از عمر خود در این خطه و تبلیغ دین و پرورش شاگردان مبرز، توسط حاکم وقت در سال 301 هجری قمری به شهادت رسید و در یک فرسنگی شهر قدیم کرمان در قسمت غربی کوه معروف (قلعه اردشیر ) به خاک سپرده شد و طبق اطلاعات تاریخی تا سال 700 هجری مزار ایشان بدون بارگاه بوده است تا پس از پیروزی انقلاب اسلامی از سوی اداره کل اوقاف و امور خیریه کرمان نسبت به تعمیر و بهسازی حرم مطهر این امام زاده جلیل القدر توسط گروه بازسازی خاص حرم امام حسین علیه السلام صورت گرفته است .
بقعه و مزار با شکوه امامزاده محمد در محله «شاهزاده محمد»
خیابان 17شهریور-چهارراه بهار قراردارد که مورد احترام و
تقدیس اهالی شهرستان کرمان می باشد .
چند لحظه با نوجوانان بزرگ مردی که افتخار آفریدند با خواندن...
ماجرای «آن بیست و سه نفر» اتفاقی است که نمونهاش در هیچ جنگی رخ نداده است.” این نخستین جمله از کتاب خاطرات آزاده سرافراز جناب آقای احمد یوسفزاده است که چندی پیش از سوی انتشارات سوره مهر روانه بازار کتاب شده است. کتاب، همانطور که راوی بر آن اذعان دارد، روایتی ناگفته و تاکنون تکرار نشده از جنگ هشتساله عراق با ایران را در خود دارد که در نوع خود خواندنی است. کتاب نه روایتی داستانی و نه ماجرایی برخاسته از ذهن نویسنده است، «آن بیست و سه نفر» حکایتی است واقعی از زندگی ۲۳ نوجوان که در عملیات بیتالمقدس به اسارت درآمدهاند. در حقیقت این کتاب سندی است از زندگی ۲۳ رزمنده که سالهای شیرین نوجوانیشان را در اسارتگاههای عراق گذراندند. نگاه به جنگ از قاب نوجوانی ۱۷ساله، روایتی جدید از جنگ عراق با ایران است که بیش از هرچیزی تلخی و بیرحمی جنگ را تلنگر میزند. نویسنده می¬گوید: در هیچ جنگ دیگری چنین موضوعی را سراغ ندارید که ۲۳ نوجوان اسیر شوند و بعد با فرمانده نیروی متخاصم که در زمان ما صدام حسین بود، ملاقات کنند و در حالی که صدام به آنها پیشنهاد آزادی بدهد، آنها برای عزت کشورشان پاسخ منفی دهند.
وی ادامه داد: در این کتاب از چگونگی ورودم به جبهه آغاز کردم و پس از آن به وقایع اسارت، چگونگی اسیرشدنم، ماجراهایی که برای ما اتفاق افتاد، دیدار با صدام، مقاومت رزمندگان و… پرداختهام. نکته جالب در این خاطرات مقاومتی بود که بچهها از خود نشان داده بودند. عراق میخواست از ما بهعنوان ابزار تبلیغاتی استفاده کند و بگوید که دولت ایران بچههای کمسنوسال را به جبهه فرستاده است، اما بچهها در برابر وعدههای آنها برای انجام این کار مقاومت کردند.
یوسفزاده یادآور شد: خاطرات این سالها را بهمحض آزاد شدن از اسارت و بازگشت به وطن نوشتم و در اثری با عنوان «پرچین راز» منتشر شد، اما قدرت اندک نویسندگی و نداشتن تجربه مانع از پرداختن خوب موضوع شده بود. تا اینکه پس از چند سال آزمون و خطا در عرصه نویسندگی، این اثر را نوشتم و بهمحض اتمام به نظرم رسید هم از جهت ساختار و طرز نویسندگی و هم از حیث نوع موضوع انتخاب شده، کتاب موفقی خواهد شد.